خونین جگران به نینوا برگشتند

 

 

 

باز باران با ترانهُ می خورد بر بام خانه  


یادم آمد کربلا را، دشت پرشور و بلا را، 
 

گردش یک ظهر غمگین، گرم و خونین، 

 
لرزش طفلان نالان، زیر تیغ و نیزه ها را، 

 
با صدای گریه های کودکانه، وندرین صحرای سوزان، 

 
میدود طفلی سه ساله، پر زناله، دلشکسته، پای خسته  


باز باران، قطره قطره، می چکد از چوب محمل، 

 
آخ باران، کی بباری برتن عطشان یاران 

 
ترکنند از آن گلو را، آخ باران .. آخ باران

السلام علی اصحاب الحسین (ع)

امام تازه تکبیر گفته بودند که تیر به پاهای سعید خورد ...  

ایستاده بود پیش روی امام و دست ها را دو طرف تن باز کرده بود 

« به خدا قسم اگر بگذارم به حسین در نماز تیر بزنید » 

حمد می خواندند که تیر به شکمش خورد ... 

رکوع رفته بودند که دست هایش ... 

سجده رفته بودند که سینه اش ... 

سجده دوم بود که دست دیگرش ... 

تشهد می خواندند که چشم هایش ... 

سلام می دادند که فرو افتاد ... 

*سعید بن عبدالله حنفی

  

         و اما ... 

 

من چقدر فاصله دارم از اینکه بتوانم ادعا کنم از یاران امام زمانم 

 هستم؟ 

به بهانه رسیدن قافله اسرا به دروازه شام...

از پشت بام بر سرمان سنگ می زنند

بر زخم کهنه ی پرمان سنگ می زنند

وقت نزولِ سوره ی توحید بر لبت

ابلیس ها به باورمان سنگ می زنند

وقتی که سنگشان به سر نی نمی رسد

سمت سکینه خواهرمان سنگ می زنند

ازپای نیزه فاطمه را دور کن پدر!

این کورها به مادرمان سنگ می زنند

بغض علی بهانه ی خوبی برایشان

حتی به سوی اصغرمان سنگ می زنند

آن دختری که با پدرش رفت و دور شد...

در کربلا جهیزیه اش جفت و جور شد

گفتم : که کاخ مستی تان پایدار نیست

مردم لباس خاکی ما خنده دار نیست

مردان ما به نیزه و در کوچه های شهر

گرداندن زنان حرم افتخار نیست

ای بزدلان! ز بام به ما سنگ می زنید

در دستهای بسته ی ما ذوالفقار نیست

در سختی و بلا به خدا تکیه می کنیم

سر می دهیم در ره او، این شعار نیست

خونش به جوش آمده عباس؛ بس کنید

پای سر بریده که جای قمار نیست!

خون گریه میکنی؟! به تو حق میدهم عمو

دیگر وسط کشیده شده حرف آبرو

یاقوتِ سرخ باور من را فروختند

بازار شام معجر من را فروختند

آهسته گریه کن پدرم! نشنود عمو

چادر نماز مادر من را فروختند

از بس که فکر منفعت این چپاولند

با خون و پوست، زیور من را فروختند

سودی نداشت زلف پریشان و سوخته

با یک نظر گلِ ِ سرِ من را فروختند

با چند ضربه چوبِ حراجِ کنار طشت

الماس اشک خواهر من را فروختند

کار از تمسخر لب یحیی گذشته است

از خیزران بپرس چه برما گذشته است