باز باران با ترانهُ می خورد بر بام خانه
یادم آمد کربلا را، دشت پرشور و بلا را،
گردش یک ظهر غمگین، گرم و خونین،
لرزش طفلان نالان، زیر تیغ و نیزه ها را،
با صدای گریه های کودکانه، وندرین صحرای سوزان،
میدود طفلی سه ساله، پر زناله، دلشکسته، پای خسته
باز باران، قطره قطره، می چکد از چوب محمل،
آخ باران، کی بباری برتن عطشان یاران
ترکنند از آن گلو را، آخ باران .. آخ باران
امام تازه تکبیر گفته بودند که تیر به پاهای سعید خورد ...
ایستاده بود پیش روی امام و دست ها را دو طرف تن باز کرده بود
« به خدا قسم اگر بگذارم به حسین در نماز تیر بزنید »
حمد می خواندند که تیر به شکمش خورد ...
رکوع رفته بودند که دست هایش ...
سجده رفته بودند که سینه اش ...
سجده دوم بود که دست دیگرش ...
تشهد می خواندند که چشم هایش ...
سلام می دادند که فرو افتاد ...
*سعید بن عبدالله حنفی*
و اما ...
من چقدر فاصله دارم از اینکه بتوانم ادعا کنم از یاران امام زمانم
هستم؟