ای تمام هستی ما به فدایت...

امام آمدند دم خیمه اش. دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود. به فرستاده گفته بود: « به آقا بگو عذر دارم، نمی آیم.» 

امام دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند. گفت: «آماده مرگ نیستم ! اسب قیمتی ام مال شما» 

نگاهی کردند که از شرم زبانش بند آمد: «اسبت را نمی خواهیم.» 

چشم از او گرفتند، خیره شدند به خاک: « از اینجا دور شو که فریاد غربت ما را نشنوی؛ که اگر بشنوی و نیایی...» 

عبید الله بن حر جعفی سوار اسب قیمتی اش، به تاخت رفت و دور شد. . 

 

  

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد