امام آمدند دم خیمه اش. دنبالش فرستاده بودند و نیامده بود. به فرستاده گفته بود: « به آقا بگو عذر دارم، نمی آیم.»
امام دلشان رضا نشد و خودشان آمدند صدایش کنند. گفت: «آماده مرگ نیستم ! اسب قیمتی ام مال شما»
نگاهی کردند که از شرم زبانش بند آمد: «اسبت را نمی خواهیم.»
چشم از او گرفتند، خیره شدند به خاک: « از اینجا دور شو که فریاد غربت ما را نشنوی؛ که اگر بشنوی و نیایی...»
عبید الله بن حر جعفی سوار اسب قیمتی اش، به تاخت رفت و دور شد. .